گلچین اشعار

دزدیده چون جان می‌روی اندر میانِ جانِ من / سروِ خرامانِ منی ای رونقِ بستانِ من
چون می‌روی بی‌من مرو ای جانِ جان بی‌تن مرو / وز چشم من بیرون مشو ای شعله‌یِ تابانِ من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم / چون دلبرانه بنگری در جانِ سرگردانِ من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم / ای دیدنِ تو دینِ من وی رویِ تو ایمانِ من
بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب‌وخور کردی مرا / سرمست و خندان اندرآ ای یوسفِ کنعانِ من
از لطفِ تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم / ای هستِ تو پنهان‌شده در هستیِ پنهانِ من
گل جامه در از دست تو ای چشمِ نرگس مستِ تو / ای شاخ‌ها آبستِ تو ای باغِ بی‌پایانِ من
یک لحظه داغم می‌کشی یک دم به باغم می‌کشی / پیشِ چراغم می‌کشی تا وا شود چشمانِ من
ای جانِ پیش از جان‌ها وی کانِ پیش از کان‌ها / ای آنِ پیش از آن‌ها ای آنِ من ای آنِ من
منزلگهِ ما خاک نی گر تن بریزد باک نی / اندیشه‌ام افلاک نی ای وصلِ تو کیوانِ من
مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد / در آبِ حیوان مرگ کو ای بحرِ من عمانِ من
ای بویِ تو در آهِ من وی آهِ تو همراهِ من / بر بویِ شاهنشاهِ من شد رنگ‌وبو حیرانِ من
جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا / بی‌تو چرا باشد چرا ای اصلِ چار ارکانِ من
ای شه صلاح‌الدینِ من ره‌دانِ من ره‌بینِ من / ای فارغ از تمکینِ من ای برتر از امکانِ من

مولوی

در دل خود کشیده‌ام نقش جمال یار را / پیشه خود نموده‌ام حالت انتظار را
ریخته دام و دانه شه از خط و خال خویشتن / صید نموده مرغ دل برده از او قرار را
سوزم و سازم از غمش روز و شبان بخون دل / تا که مگر ببینم آن طرّه مشکبار را

علامه سید محمد حسن میرجهانی

ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست / بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو / به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک / گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی / به خون خسته اگر تشنه‌ای هلا ای دوست
چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد / به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر / به حق آن که نیم یار بی‌وفا ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی / ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت / مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز / و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
بساز با من رنجور ناتوان ای یار / ببخش بر من مسکین بی‌نوا ای دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند / به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست

سعدی

همی گویم و گفته‌ام بارها / بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستی‌ست در کیش مهر / برونند زین جرگه هشیارها
به شادی و آسایش و خواب و خور / ندارند کاری دل‌افگارها
بجز اشک چشم و بجز داغ دل / نباشد به دستِ گرفتارها
کشیدند در کوی دلدادگان / میان دل و کام دیوارها
چه فرهادها مرده در کوه‌ها / چه حلاج‌ها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر یار / مگر توده‌هایی ز پندارها
ولی رادمردان و وارستگان / نیازند هرگز به مردارها
مهین مهرورزان که آزاده‌اند / بریدند از دام جان تارها
به خون خود آغشته و رسته‌اند / چه گل‌های رنگین به جوبارها
بهاران که شاباش ریزد سپهر / به دامان گلشن ز رگبارها
کشد رخت سبزه به هامون و دشت / زند بارگه گل به گلزارها
نگارش دهد گلبن جویبار / در آیینهٔ آب رخسارها
رود شاخ گل دربر نیلوفر / برقصد به صد ناز گلنارها
درد پردهٔ غنچه را باد بام / هزار آورد نغز گفتارها
به آوای نای و به آهنگ چنگ / خروشد ز سرو و سمن تارها
به یاد خم ابروی گلرخان / بکش جام در بزم می‌خوارها
گره را ز راز جهان باز کن / که آسان کند باده دشوارها
جز افسون و افسانه نبود جهان / که بسته‌است چشم خشایارها
به اندوه آینده خود را مباز / که آینده خوابی‌ست چون پارها
فریب جهان را مخور زینهار / که در پای این گل بود خارها
پیاپی بکش جام و سرگرم باش / بهل گر بگیرند بیکارها

علامه طباطبایی

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد / زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل / نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب / گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل / همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز / قصه غصه که در دولت یار آخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد / که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را / شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

حافظ

سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست / هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ / دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست / حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان / گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست
مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل / عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند / زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول / هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام / کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر / حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب / عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست / گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

سعدی

پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا / گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس / من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا

دیوان اوحدی مراغه‌ای

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی / تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را / آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من / خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم / در قمار عشق ای دل، کی بود
شیمانی؟
سجده بر بتی دارم راه مسجدم منما / کافر ره عشقم من کجا مسلمانی
ما و زاهد شهریم هر دو داغ دار اما / داغ ما بود بر دل داغ او به پیشانی
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم / حور و جنت ای زاهد! بر تو باد
رزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن / آستین این ژنده، می‌کند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم / گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم / می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن! / پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید / بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی

شیخ بهائی

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم / بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم / به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم / نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم / ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم / جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان / مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن / و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

سعدی

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم / هوادارانِ کویش را چو جانِ خویشتن دارم
صفایِ خلوتِ خاطر از آن شمعِ چِگِل جویم / فروغِ چشم و نورِ دل از آن ماهِ خُتَن دارم
به کام و آرزویِ دل چو دارم خلوتی حاصل / چه فکر از خُبثِ بدگویان، میانِ انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایهٔ قَدَّش / فَراغ از سروِ بستانی و شمشادِ چمن دارم
گَرَم صد لشکر از خوبان به قصدِ دل کمین سازند / بِحَمْدِ الله و الْمِنَّه بُتی لشکرشِکن دارم
سِزَد کز خاتمِ لَعلَش زَنَم لافِ سلیمانی / چو اسمِ اعظمم باشد، چه باک از اهرِمَن دارم؟
الا ای پیرِ فرزانه، مَکُن عیبم ز میخانه / که من در تَرکِ پیمانه دلی پیمان شِکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نِه / که من با لَعلِ خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزارِ اِقبالش خرامانم بِحَمْدِالله/ نه میلِ لاله و نسرین نه برگِ نسترن دارم
به رندی شهره شد حافظ میانِ همدمان، لیکن / چه غم دارم که در عالم قَوامُ الدّین حَسَن دارم

حافظ

معاشران گره از زلفِ یار باز کنید / شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید
حضورِ خلوتِ اُنس است و دوستان جمعند / وَ اِنْ یَکاد بخوانید و در فَراز کنید
رَباب و چنگ به بانگِ بلند می‌گویند / که گوشِ هوش به پیغامِ اهلِ راز کنید
به جانِ دوست که غم پرده بر شما نَدَرَد / گر اعتماد بر الطافِ کارساز کنید
میانِ عاشق و معشوق فَرق بسیار است / چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید
نَخست موعظهٔ پیرِ صحبت این حرف است / که از مُصاحبِ ناجِنس اِحتِراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق / بر او نَمُرده به فتوایِ من نماز کنید
وگر طلب کند اِنعامی از شما حافظ / حَوالَتَش به لبِ یارِ دلنواز کنید

حافظ

تنم در وسعت دنیای پهناور نمی‌گنجد / روان سرکشم در قالب پیکر نمی‌گنجد
مرا اسرار از این گفته‌ها بالاتر است ، امّا / به گوش خلق ، از این حرف بالاتر نمی‌گنجد
به سینه دست نادانی مزن ارباب دانش را / اگر علمی تو را در مخزن باور نمی‌گنجد
عجب نبوَد که این خوابیدگان را نیست بیداری / اذان صبح اندر گوشهای کر نمی‌گنجد
مرا خواب آن زمان آید ، که در زیر لَحَد باشم / سر پُرشور اندر نرمی بستر نمی‌گنجد
ز بس راه وفاداری سریع و آتشین رفتم / سخنهای وفایم در دل دلبر نمی‌گنجد
توانگر را مخوان در گوش دل اسرار درویشی / که در خشخاش ، خورشید بلندْاختر نمی‌گنجد
دل سرگشته‌ام هر لحظه آهنگ عَدَم دارد / که رسوایی چو من در عالم ِ دیگر نمی‌گنجد
نشان قبر مگذارید بعد از مرگ یغما را / شهاب طارم ِ اسرار ، در مقبر نمی‌گنجد

یغما نیشابوری

ز دست دیده و دل هر دو فریاد / که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز پولاد / زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

باباطاهر

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون / دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید / چو کشتی‌ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته‌تخته بشکافد / که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را / چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را / کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا / چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون
چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم / که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

مولانا

عاقل بودیم چون ارسطو / شیدا گشتیم ای ردا پوش!
از کف بردی تمام دنیا / حسرت خوردیم با می و نوش!
در راهت می‌دهیم جان را / از ما کردی دریغ آغوش!
ما تا بی‌انتها عبیدت / از دیدن می‌شویم مدهوش!
ای قرآنی که آمدی زیر / با تجویدت شویم پر جوش!
مَفعولاتُن مَفاعِلاتِن / ذکرت آهنگ گشت در گوش!
در سرها نیست جز تو تصویر / اقبالت شد هما بر آن دوش!
آخر با تو چه می‌توان کرد؟ / ای معراج نبی به اخروش!
در جنّت جویمت چو ماهی / در کف باشی گریز خرگوش!
آن شب دیدیم چهره‌ات را / خندان گشتیم تا بناگوش
غافل دادیم دل به دستت! / ما را یاد و تو را فراموش!

غنی کشمیری

هر که شد محرمِ دل در حرمِ یار بِمانْد / وان که این کار ندانست در انکار بِمانْد
اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن / شُکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بِمانْد
صوفیان واسِتَدَنْد از گروِ مِی همه رَخْت / دلقِ ما بود که در خانهٔ خَمّار بِمانْد
محتسب شیخ شد و فِسقِ خود از یاد بِبُرد / قصهٔ ماست که در هر سرِ بازار بِمانْد
هر مِیِ لعل کز آن دستِ بلورین سِتَدیم / آبِ حسرت شد و در چشمِ گهربار بِمانْد
جز دلِ من کز ازل تا به ابد عاشق رفت / جاودان کس نشنیدیم که در کار بِمانْد
گشت بیمار که چون چشمِ تو گردد نرگس / شیوهٔ تو نَشُدَش حاصل و بیمار بِمانْد
از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که در این گنبدِ دَوّار بِمانْد
داشتم دلقی و صد عیبِ مرا می‌پوشید / خرقه رهنِ مِی و مطرب شد و زُنّار بِمانْد
بر جمالِ تو چنان صورتِ چین حیران شد / که حدیثش همه جا در در و دیوار بِمانْد
به تماشاگَهِ زلفش دلِ حافظ روزی / شد که بازآید و جاوید گرفتار بِمانْد

حافظ

چه خوش ات یک شب بکشی هوا را / به خلوص خواهی ز خدا خدا را
به حضور خوانی ورقی ز قرآن / فکنی در آتش کتب ریا را
شود آنکه گاهی بدهند راهی / به حضور شاهی چو من گدا را
طلبم رفیقی که دهد بشارت / به وصال یاری دل مبتلا را
مگر آشنایی ز ره عنایت / بخرد بخاری گل باغ ما را
فلکا شکستی دل عاشقان را / ز چه روی بستی کمر جفا را
چو شکستی این دل مشو ایمن از وی / که بسوزد آهش قلم قضا را
نه حریف مایی فلکا که یارم / شکند به نازی صف ماسوی را
نه به راه کویش سفری خرد را / نه به باغ حسنش گذری صبا را
نه ز دام شوق تو رهد الهی / نه بدرد عشقت اثری دوا را

الهی قمشه‌ای

تنم در وسعت دنیای پهناور نمی‌گنجد / روان سرکشم در عالم پیکر نمی‌گنجد
مرا اسرار از این گفت و گو بالاتر است، اما / به گوش خلق، از این بالاتر نمی‌گنجد

حیدر یغما

بویِ خوشِ تو هر که ز بادِ صبا شنید / از یارِ آشْنا سخنِ آشْنا شنید
ای شاهِ حُسن چشم به حالِ گدا فِکَن / کاین گوش بس حکایتِ شاه و گدا شنید
خوش می‌کنم به بادهٔ مُشکین مشامِ جان / کز دلق پوش صومعه بویِ ریا شنید
سِرِّ خدا که عارفِ سالِک به کَس نگفت / در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
یا رب کجاست محرمِ رازی که یک زمان / دل شرحِ آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنید
اینَش سزا نبود دلِ حق گُزارِ من / کز غمگسارِ خود سخنِ ناسزا شنید
محروم اگر شدم ز سرِ کوی او چه شد؟ / از گلشنِ زمانه که بویِ وفا شنید؟
ساقی بیا که عشق ندا می‌کند بلند / کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید
ما باده زیرِ خرقه نه امروز می‌خوریم / صد بار پیرِ میکده این ماجرا شنید
ما مِی به بانگِ چنگ نه امروز می‌کشیم / بس دور شد که گنبدِ چرخ این صدا شنید
پندِ حکیم محضِ صَواب است و عینِ خیر / فرخنده آن کسی که به سَمعِ رضا شنید
حافظ وظیفهٔ تو دعا گفتن است و بس / در بَندِ آن مباش که نشنید یا شنید

حافظ

در نظربازیِ ما بی‌خبران حیرانند / من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه‌گاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست / ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند
عهد ما با لبِ شیرین‌دهنان بست خدا / ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مُفلِسانیم و هوایِ مِی و مُطرب داریم / آه اگر خرقهٔ پشمین به گرو نَسْتانند
وصلِ خورشید به شبپَرِّهٔ اَعْمی نرسد / که در آن آینه صاحب‌نظران حیرانند
لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ / عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند
مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار / ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند
گر به نُزهَتگَهِ ارواح بَرَد بویِ تو باد / عقل و جان گوهرِ هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندیِ حافظ نکند فهم چه شد؟ / دیو بُگْریزَد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مُغبَچِگان / بعد از این خرقهٔ صوفی به گرو نَسْتانند

حافظ

مهر خوبان، دل و دین از همه بی پروا برد / رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت / ز سمک تا به سماکش کشش لیلا برد
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه / ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم / او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا به کجا بود و مگر دست که بود؟ / که در این بزم بگردید و دل شیدا برد
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود / که به یک جلوه ز من نام و نشان یک جا برد
خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام / با برافروخته رویی که قرار از ما برد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی / خم ابروت مرا دید و زمن یغما برد
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت / همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد

علامه طباطبایی

سحر بلبل حکایت با صبا کرد / که عشقِ رویِ گل با ما چه‌ها کرد
گر از سلطان طمع کردم، خطا بود / ور از دلبر وفا جُستَم، جفا کرد
خوشش باد آن نسیمِ صبحگاهی / که دردِ شب نشینان را دوا کرد
بشارت بَر به کویِ می فروشان / که حافظ توبه از زهدِ ریا کرد

حافظ

اوّل به وفا میِ وصالم درداد / چون مست شدم جام جفا را سرداد
پر آب دو دیده و پر از آتش، دل / خاک ره او شدم به بادم برداد

حافظ

شاهدان گر دلبری زین سان کنند / زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا آن شاخِ نرگس بِشْکُفَد / گُلرُخانَش دیده نرگس دان کنند
ای جوانِ سَروقَد، گویی بِبَر / پیش از آن کز قامتت چوگان کنند
عاشقان را بر سرِ خود حُکم نیست / هر چه فرمانِ تو باشد آن کنند
پیشِ چشمم کمتر است از قطره‌ای / این حکایت‌ها که از طوفان کنند
یارِ ما چون گیرد آغازِ سَماع / قُدسیان بر عرش دَستْ افشان کنند
مردمِ چشمم به خون آغشته شد / در کجا این ظلم بر انسان کنند؟
خوش برآ با غصه ای دل کَاهلِ راز / عیشِ خوش در بوتهٔ هجران کنند
سر مکش حافظ ز آهِ نیمْ شب / تا چو صبحت، آینه رخشان کنند

حافظ

در رَهِ عشق نشد کَس به یقین محرمِ راز / هر کسی بر حَسَبِ فکر، گُمانی دارد
با خرابات نشینان ز کَرامات مَلاف / هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

حافظ

فردا که پیشگاهِ حقیقت شود پدید / شرمنده رَهرُوی، که عمل بر مجاز کرد
حافظ مکن ملامتِ رندان که در ازل / ما را خدا ز زهدِ ریا بی‌نیاز کرد

حافظ

قدم مَنِه به خرابات جز به شرطِ ادب / که سالکانِ درش محرمانِ پادشهند
جنابِ عشق بلند است همّتی حافظ / که عاشقان، رهِ بی‌همّتان به خود ندهند

حافظ

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی / دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند / دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم / گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند / این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد / کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم / رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست / شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی / و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم / لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست / کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده / تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد / شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

حافظ

ما گدایان خیل سلطانیم / شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود / هر چه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند / ره به جای دگر نمی‌دانیم
چون دلارام می‌زند شمشیر / سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار / زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را / عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید / ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند / ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص می‌نگری / ما در آثار صنع حیرانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست / در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار / همه عالم به هیچ نستانیم
ترک جان عزیز بتوان گفت / ترک یار عزیز نتوانیم

سعدی

نفسِ بادِ صبا مُشک فشان خواهد شد / عالَمِ پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جامِ عقیقی به سمن خواهد داد / چشمِ نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تَطاول که کشید از غمِ هجران بلبل / تا سراپردهٔ گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر / مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرتِ امروز به فردا فکنی / مایهٔ نقدِ بقا را که ضِمان خواهد شد؟
ماه شعبان مَنِه از دست قدح، کاین خورشید / از نظر تا شبِ عیدِ رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شِمُریدَش صحبت / که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلسِ انس است غزل خوان و سرود / چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد؟
حافظ از بهر تو آمد سویِ اقلیمِ وجود / قدمی نِه به وداعش که روان خواهد شد

حافظ

نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم
دری‌که آه می‌کشد
تو از کدام راه می‌رسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی‌ام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد …

هوشنگ ابتهاج

از در درآمدی و من از خود به در شدم / گفتی کزین جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست / صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق / ساکن شود ، بدیدم و مشتاق تر شدم
چون شبنم اوفتاده بُدم پیش آفتاب / مِهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار / چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم / از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت / کاوّل نظر به دیدن او دیده ور شدم
او را خود التفات نبودش به صید من / من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند: روی سرخ تو سعدی ، چه زرد کرد / اکسیر عشق بر مِسم افتاد و زر شدم

سعدی

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی / چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم / ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه / هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام / چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
گویی بدهم کامت و جانت بستانم / ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند / بیمار که دیده‌ست بدین سخت کمانی
چون اشک بیندازیش از دیده مردم / آن را که دمی از نظر خویش برانی

حافظ

یوسفِ گُم گشته بازآید به کنعان، غم مَخُور / کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن / وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن / چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت / دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقِف نِه‌ای از سِرِّ غیب / باشد اندر پرده بازی‌هایِ پنهان غم مخور
ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَر کَنَد / چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم / سرزنش‌ها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید / هیچ راهی نیست، کان را نیست پایان، غم مخور
حال ما در فِرقت جانان و اِبرامِ رقیب / جمله می‌داند خدایِ حالْ‌گردان غم مخور
حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شب‌هایِ تار / تا بُوَد وِردَت دعا و درسِ قرآن غم مخور

حافظ

ای گل بوستان سرا از پس پرده‌ها درآ / بوی تو می‌کشد مرا وقت سحر به بوستان

هوشنگ ابتهاج

گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود / نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد / ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست

هوشنگ ابتهاج

نَفس با او سرِ دُرُشتی داشت،
یک نفر، یک زمان، دو کشتی داشت،
عقل گفتا: بر او شکست آور،
عشق گفتا: دلی به دست آور،
عقل گفتا: که شُهرِه تر گردی،
عشق گفتا: که کو جوانمردی؟،
لاجَرَم عشق حُکمفَرما شد،
نفس مغلوب گشت و دَر وا شد،
گرچه میدان پُرست از، هُورا،
بانگِ هُورا بِنِه، ببین هو، را،
نَفس، سرکوب کن یلی این است،
مکتَبِ مرتضی علی این است…


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *